سلااااااااااااااام.نیدونید که چقدر خوشحالم.اخه میدونید امروز با مامانم رفتم مدرسه که بگه من امروزو نمیام.من پشت در واستاده بودم و صداشونو میشنیدم.ناظممون میگفت ببرش امپول بزنهمنم که اسم امپولو میشنوماا خودمو.......خلاصه من دیدم اوضاع وخیمه با یه حال زار دستمو گرفتم به دیوار(که مثلا سرم گیج میره)و رفتم تو.به همه ی اونایی که تو نشسته بودن با یه حالت مظلوم سلام کردم.بعد کلی زور زدم تا سرفه کنم حالا نکن کی بکن.انقدر سرفه کردم که بیچاره هرسه تا ناظما باورشون شده بود من حالم وخیمه(البته خودمم کم کم داشت باورم میشد)خانم ر به مامانم گفت بهتره ببریش خونه.ممکنه چندتای دیگه روهم مریض کنهمنم که تو دلم عروسی بود و خداروشکر از امپول به خیر گذشتالانم که اومدم خونه و عشق و صفاااااااااااا
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |